از آدمهای دقیق و خوش قول است. از ساعت ۹ صبح که قرار مصاحبه بوده دم در منتظرمان ایستاده و با وجود اینکه یک ربعی دیرتر به منزلش در خیابان بلال میرسیم باز هم همان جا منتظرمان است. از راه که میرسیم دعوتمان میکند داخل خانه.
مهمان نواز است و خوش رو. بعد از احوالپرسی گرم میگوید: با اینکه درب و داغان جنگی هستم، ولی باز هم خیلی قول و قرار برایم مهم است و سعی میکنم به وقت سروعده باشم.عباسعلی عباسزاده متولد سال ۱۳۲۸ است.
او رخت خادمی حضرت برتن دارد و در طول ۷۰ دهه از زندگیاش تجربیات مختلف تاریخی را گذرانده است از انقلاب و زندانهای شاهی گرفته تا جنگ و مجروحیت.
همراه با این مرد هم محلهای میشویم و خاطرات او را از ۱۸ سالگی که از جلگه رخ تربت حیدریه به همراه دختر داییاش راهی مشهد شد، مرور میکنیم.
تا ۱۸ سالگی تربت حیدریه سمت جلگه رخ زندگی میکردیم. سال ۴۱ که تقسیم اراضی انجام شد ما ملک اربابی نگرفتیم. علما گفته بودند حرام است و حق ارث ارباب است. برای همین ما هم قبول نکردیم و با همین دختر داییام ازدواج کردیم و آمدیم مشهد.
آمدیم مشهد و شاگرد شیشهبری شدم. همین چهارراه شهدا که آن زمان میگفتند چهارراه نادری، کنار مسجد مقبره در پاساژ رحیم پور شاگردی آقای علیرضا بازییاران را کردم. ۹ سال آنجا کار شیشه و آینه میکردم. در مشهد آینهای درست میکردم که کس دیگری نمیتوانست درست کند.
آن زمان این آینهها را به فروشگاه ناسیونال به ۷۰۰ تومان میدادند. ۷۰۰ تومان خیلی بود و کار هم یک کار ۱۷ تکهای بود که یک جام وسطش داشت.
به کار آینه که میرسیم تازه میفهمم که چرا در و دیوار خانه آقای عباسزاده این قدر آینههای تکه تکه دارد. آینههایی که معلوم است سالهاست بر دیوار خانهاند. او میگوید: این آینهها اضافه کارهایی است که سفارش میگرفتم. برای آینه عروسی و دامادی زیاد پیش ما میآمدند. این اضافهها مثل سرقیچی پارچه است که من آنها را سرهم کردهام و یک شکلی شده است.
او بلند میشود و از دکور چوبی و قدیمی خانهاش تکهای شیشه میآورد که روی آن شاخه گندمی حک شده است. آن را دستم میدهد و میگوید: اینها را خودم کار میکردم. یک تکه سنگ مثل سنگ چاقوتیزکنی داشتیم که به هوای چشم و دست اینها را روی شیشه میزدیم.
انواع گلها را روی شیشه و آینه با همین هوای ذهن میزدیم. آن زمان این طور نبود که اول با ماژیک بکشیم و بعد حکاکی کنیم. همه چیز ذهنی بود. آن زمان شیشه و آینه بازیاری در مشهد خیلی معروف بود.
بعد از ۹ سال فعالیت در آینهسازی انقلاب شروع شد. من در تمام صحنهها و تظاهراتها شرکت داشتم تا اینکه یک بار ما را گرفتند و زندان وکیلآباد بردند. چهارم آبان ۵۷ بود که مردم در تولد شاه سیاه پوشیده بودند و همین بهانه حمله و دستگیری شد.
من را پشت بیمارستان امام رضا (ع) جای بیمارستان آریا دستگیر کردند. شب را در کلانتری یک که سمت میدان عدل خمینی بود بازداشت بودم و ۵-۶ روزی را در زندان وکیلآباد. بالاخره با سند بعد یک هفته آزاد شدم و قرار شد بعد ما را محاکمه کند که الحمدا... شاه رفت و دیگر برنگشت و انقلاب پیروز شد.
انقلاب اسلامی که شد من عضو بسیج شدم. در بهداری سپاه که آن زمان کنار بیمارستان معتمدی سابق و بنتالهدی الان است دژبان بودم و دم در ورودی میایستادم و ماشینهایی را که مجروح میآوردند و رفت و آمد میکردند، بررسی میکردم. بیمارستان بنت الهدی آن زمان به نام یک طاغوتی به اسم معتمدی بود که فرار کرد و رفت و بیمارستان شد به نام بنت الهدی صدر.
به عنوان دژبان دم در یک سال به ما حقوق میدادند. برجی ۳ هزار تومان در سال ۶۲. آن زمان فرمانده بهداری سپاه ماهی ۲۲۰۰ تومان حقوق میگرفت و من، چون زن و بچه داشتم بیشتر حقوق میگرفتم. بعد از یک سال لباس سبز سپاه تنم کردند و تا سال ۸۳ که برای جانبازیام زودتر بازنشست شدم در خدمت سپاه بودم.
ماجرای مجروحیتم هم برمیگردد به سال ۶۷ و جزیره مجنون. چهارم تیر ۶۷ که جزیره مجنون را از دست دادیم. ساعت پنج و ۲۰ دقیقه صبح بود که مجروح شدم. از ۴ ناحیه مجروح شده بودم، ولی روحیهام را از دست ندادم و برگشتم.
میخواستم با آرپی جی دشمن را بزنم که با تیر دستم را زدند. تیر از زیر آرنجم رفت داخل و از بالای بازویم زد بیرون. دست راستم را با دست چپم گرفته بودم که این یکی را هم زدند و خورد به آرنجم. آرزو داشتم که در جزیره مجنون مجروح شوم.
آه و نالههای مجروحها را در بهداری شنیده بودم و میخواستم من هم مجروح شوم نه شهید. در جزیره مجنون فاصله عراقیها با ما ۱۰۰ قدم بود؛ هم را میدیدیم. به من اشاره میکردند که بیا و تسلیم شو، ولی نمیخواستم اسیر شوم.
آن روز یک اسلحه کلاش داشتم که خشاب آن را پرکردم و از ساعت سه و ۲۰ دقیقه تا پنج و ۲۰ دقیقه که مجروح شدم تک تک تیر میانداختم که تیرهایم تمام نشود. ۲ساعت به عراقیها تک تیر میانداختم. دلم نمیآمد تیرهایم را هدر کنم و تمام شود.
آخرش اسلحه گیر کرد و دیگر تیر نمیانداخت. اسلحه را انداختم توی آب. آرپی جی زن که فامیلش عزیزی بود کنارم شهید شد آرپی جیاش را برداشتم و تا خواستم شلیک کنم یکدفعه برق من را گرفت و دیدم دستم افتاده کنارم و دست دیگرم هم تیر خورد.
لحظههای خاصی بود. بچهها شهید و مجروح شده بودند. یکی از بچههای مجروح که داشت شهید میشد لبخند روی لبهایش بود. برگشتم که کمی عقب بیایم که با خمپاره زدند و ترکش رفت توی پایم و الان ۳۱ سال است که این ترکشها و پیچ و مهرهها برایم یادگار مانده است.
با این اوضاع آن موقع اصلا حال خوبی نداشتم، ولی با خودم گفتم عباس تو باید برگردی. اینجا اگر بمانی یا اسیر میشوی یا عراقیها تو را میکشند و زن و پنج بچهات بی کس و کار میمانند. اراده کردم و گفتم کاری نشده. مثل یک درخت لته شده بودم از بس زخمهایم را با دستمال و پارچه بسته بودم که خونریزی نکند.
۱۵ کیلومتر راه را با خواندن آیه "رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ" آمدم عقب. باخواندن این آیه انگار پرش ژیمناستیکی میزدم و میآمدم. استخوانهایم لق لق میکرد و صدایش را وقتی راه میرفتم، میشنیدم.
هی غش میکردم و میافتادم، ولی میگفتم باید برگردم. خودم به خودم روحیه میدادم. تا رسیدم به اورژانس خودی، شده بودم مثل ماشینی که باکش سوراخ شده. همه خونم رفته بود و افتادم و غش کردم. به اورژانس که رسیدم خیلی تشنه بودم. آنجا خواهرهایی بودند که در بهداری کار میکردند.
وقتی آب خواستم گفتند نمیشود آب بخوری و فقط با یک دستمال لبهایم را خیس میکردند. روزی که مجروح شدم شب ولادت امام رضا (ع) بود.
منتقل شدم بیمارستان اهواز و بعد از آن هم بیمارستان اصفهان. همان زمان هواپیمای مسافربری ایران را روی خلیج فارس آمریکا زده بود و هواپیمایی برای بردن ما نبود. تا اینکه یک هواپیمای نظامی پیدا شد و ما را طبقه طبقه روی هم گذاشتند و بردند بیمارستان عیسی ابن مریم اصفهان.
هنوز ماجرای مجروحیتم را به خانوادهام نگفته بودم. میترسیدم پدر و مادرم سکته کنند و یا برای خانمم اتفاقی بیفتد. رنج مجروحیت را تنهایی تحمل کردم که به آنها آسیبی نرسد. در بیمارستان هر وقت زنگ میزدم خانه میگفتم ایلام هستم.
مدام هم نگران بودم که یک وقت در بیمارستان کسی را پیج نکنند که دستم رو شود. برای ادامه درمان ما را بردند بیمارستان نورافشان ۳ تهران. بیمارستان سرکوه جماران و به تهران مشرف بود. آنجا خانمی مسئول بیمارستان بود که هر وقت او را میدیدم یاد دختر بزرگم میافتادم.
یک روز او را صدا زدم و گفتم اگر میشود من را برای ادامه درمان بفرست مشهد؛ خانوادهام خبر ندارند که مجروح هستم. او هم صحبت کرد و موافقت انتقال من را گرفت. ۱۶ روز طول کشید تا آمدم مشهد. آن زمان هنوز هواپیما نبود و من را با قطار فرستادند مشهد.
به میدان راهآهن که رسیدیم یک آمبولانس آمد دنبالم که برویم بیمارستان امام رضا (ع). دم کارگاه آقای بازیاران از آمبولانس خواستم که بایستند. رفتم پیش او و ماجرای مجروحیتم را گفتم و خواستم به برادرم خبر دهد و خانوادهام را طوری که نگران نشوند باخبر کند.
بنده خدا خیلی از حال و روزم ناراحت شد و قرار شد که به خانوادهام بگوید که یکی از اقوام در بیمارستان است و همه را جمع کند. برادرم همه را راه انداخته بود و آورده بود بیمارستان. همه تا من را دیدند تعجب کردند و غصه خوردند. یادم است روی گچ دستم نوشته بودم مرگ برآمریکا و مرگ بر صدام.
در مدت جنگ ۲۷ ماه جبهه بودم و رزمنده جنگی خط مقدم بودم. با شهید کاوه در تیپ شهدا بودیم و عملیاتهای زیادی شرکت میکردیم. ۶ ماه در رکاب شهید کاوه بودم و گاهی میگویم که اگر در مقابل سنگریزهها و گلهای کردستان اسم شهید کاوه را بیاورید سر تعظیم فرود میآورند از بس این جوان مرد بود.
با کسی شوخی نداشت و رفتارش برگرفته از آقا امیرالمومنین (ع) بود. آن زمان من مسئول تبلیغات گردان بودم و عکس زیاد میگرفتم. یک عکس هم خودم با شهید کاوه داشتم که یکی از ارگانها برد و دیگر برایم نیاورد. خاطره از شهید کاوه زیاد دارم، ولی یکی از آن خاطرهها را که مشهدی هم بود برایتان تعریف میکنم.
برای عملیات به روستای بست رفتیم، اما ظاهرا عملیات لو رفته بود و روستا را خالی کرده و رفته بودند و فقط یک عطار توی روستا مانده بود. سال ۶۲ بود و ایام چراغ برات و ولادت امام زمان (عج). آن شب شهید کاوه گفت کسی از بچههای مشهد اینجا هست که برای ما روغن جوشی درست کند؟ که من درست کردم.
بعد از جنگ و قبول قطعنامه آمدم مشهد و سرزندگیام. در بیمارستان بنت الهدی که بودم طی ۴۸ روز ۵ کلاس درس خواندم و با معدل ۱۵ و ۳۱ صدم قبول شدم. تا سیکل بیشتر نتوانستم بروم. مشغلههای خانوادگی و کاری نمیگذاشت درس بخوانم.
اما این را هم بگویم که بزرگترین موفقیت و بهترین همراه من همین دختر داییام است. ۳۳ سال با پدر و مادرم در همین خانه در یک اتاق زندگی کرد و صدایش درنیامد. توی دوتا اتاق ۹ نفر آدم زندگی میکردیم. پدر و مادرم، من و خانمم و پنج تا بچه. کارم در مشهد تا بازنشستگی مسئولیت انبار ۳ استان بود.
از سال ۹۲ تا الان افتخار خدمت در حرم امام رضا (ع) را دارم. البته قبل از آن هم مدت ۱۰ سال در اطراف حرم وظیفه ارشاد را داشتم که از طرف دادگستری ثامن بودیم، ولی الان دیگر امنیت حرم زیر نظر آستان قدس آمده و ما با عنوان خادمیار در خدمت حضرت رضا (ع) در ورودیها هستیم.
هفتهای یک روز موظفی دارم در کشیک هشتم، ولی کشیکهای دوم، چهارم و ششم را هم بهجای بچههایی که نمیتوانند بیایند میروم که برایشان غیبت نخورد. بهجای ۱۵۰ نفر تا حالا ایستادهام و روز در میان حرم هستم.
به اینجای صحبتهایمان که میرسیم حاج آقای عباس زاده میرود و لباسهای خدمتش را برای ما میآورد. کت، پیراهن و شلوارش را تمیز و اتوکشیده سر آویز لباس گذاشته است. آرم حرمی را که سر جیبش است نشانم میدهد که رویش اسم خودش و کلمه امنیت را نوشتهاند.
دستی روی آرم گنبد میکشم که میگوید:، چون کلمه لااله الاا... داشت رویش پلاستیک کشیدم که دست بی وضو اگر خورد گناه نداشته باشد. این چند سالی که خدمت در امنیت و ورودیها را داشتم موارد زیادی از کرامات حضرت را دیدم که مانع از خراب کاریها شد. عده و گروهکهای زیادی هستند که قصد خرابی در حرم را دارند، ولی به لطف خدا و امام رضا (ع) تیرشان به سنگ میخورد.
البته ما هروقت به زائران میگوییم وسیلهای که میخواهند ببرند داخل ممنوع است. میگویند: بمب که نیست! نمیدانند که با همین باتری کوچک ممکن است اتفاقات بدی رخ دهد. ما مواردی داشتهایم که در قالب شکلات مواد منفجره میخواستهاند ببرند داخل.
برای همین است که شکلات و بسته بندیها ممنوع شده است. یا همین بادبادک را وقتی به زائری میگوییم ممنوع است شروع میکند به نفرین کردن درحالی که اگر سر صف نماز بترکد مشکل ایجاد میکند و هراس میآفریند.
همین چند وقت پیش یکی از خانمها در حرم مشغول عبادت بوده نوهاش تسبیحش را میکشد و نخ آن پاره میشود. خانم با غیظ فریاد میکشد و میگوید: ستایش! مردمی که اطراف او هستند همه از ترس اینکه فکر میکنند گفته داعش فرار میکنند و چند نفری زیر دست و پا زخمی میشوند.
این است که ما خیلی چیزها را میگوییم ممنوع است. مثلا یک استکان اگر داخل برده شود و بشکند اول اینکه ترس ایجاد میکند و دوم هم اگر توی پای کسی برود خونی میشود و فرش حرم را نجس میکند.
ولی با تمام این حرفها من همیشه این بیت شعر را زمزمه میکنم که از نوکری درت مرا سیر نکن/ جز بر در این خانه مرا پیر مکن. هر وقت چشمم به گنبد و بارگاه میافتد این شعر را زمزمه میکنم. این را هم به شما بگویم که امام رضا (ع) هیچ کس را از درخانهشان ناامید نمیکنند. چنین امامی در شهر داریم و دنبال خواستههایمان جاهای دیگر میرویم.
یک انگلیسی آمد جلو پنجره فولاد حرم آقا با مترجم. دید که پشت پنجره فولاد یک عده طناب به گردن بستهاند. از مترجم پرسید: اینها چرا اینگونه هستند؟ مترجم گفت: اینها را دکتر جواب کرده و به ایشان پناه آوردهاند.
در ذهنش حواسش رفت پیش دخترش در انگلستان که دکترها جوابش کرده اند. گفت طناب که ندارم. نگاه کرد به کرواتش و آن را بست به پنجره. نمیتوانست بنشیند و همان جا ایستاد. از اینجا گره بست برای دخترش در انگلستان.
تلفنش زنگ خورد. همسرش بود و پرسید که کجاست. او هم گفت: جای کسی هستم که میگویند دکتر جواب شدهها را درمان میکند. خانمش گفت: تبریک میگویم دخترمان خوب شد. ما چنین آقایی اینجا داریم که دست رد به سینه هیچکس نمیزند. اینجا جایی است که بردر و دیوار آن ننوشته که گنهکار نیاید...
تا به حال در زندگی هرچه خواستهام از حضرت گرفتهام و تنها خواستهام این است که آن سه بار به دیدارم بیایند. باور کنید روزهایی که حرم هستم از ساعت ۶ و نیم صبح تا ۶ و نیم عصر اصلا نمیخوابم. یعنی وقت خوابیدن پیدا نمیکنم.
با اینکه دیابت دارم، ولی ۱۴ میلیون صلوات میفرستم. ۱۰۰۰ بار قل هو ا... را با بسم ا... میخوانم. نماز جعفر طیار و والدین و زیارت میخوانم و کلا مشغولم. این را هم بگویم که آستان قدس هیچ چیز رایگان به ما نمیدهد الا یک صبحانه و یک ناهار در روزهای خدمت.
این لباسها و حتی این آرم را هم خودمان خریدهایم، ولی هرچقدر هم هزینه داشته باشد به خدمت در درگاه حضرت میارزد و ارزش این را دارد که چشم انتظار قدوم آقا در روز رفتن باشیم.